کد مطلب:315313 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:177

من اباالفضل العباس را ضامن قرار می دهم
این داستان به وسیله حجت الاسلام و المسلمین آقای شیخ علی اكبر قحطانی دشتی به دفتر انتشارات مكتب الحسین علیه السلام رسیده است. از این عالم متقی كمال تشكر و سپاسگزاری می شود.

در لرستان زنی بسیار باایمان بود كه محبت به سیدالشهداء علیه السلام داشت. او زن ثروتمند و پاك دامن بود. قصد داشت به زیارت امام حسین علیه السلام برود و با جوانی عهد و پیمان بست كه تمام مخارج او را بدهد كه آن جوان او را به كربلا برساند و برگرداند و خدمت كند.



[ صفحه 588]



هنگامی كه خواستند حركت كنند، زن گفت: باید به من ضمانت نمایی كه خیانت جانی و ناموسی نكنی.

جوان گفت: من اباالفضل العباس علیه السلام را ضامن می دهم.

زن گفت: قبول دارم.

آنگاه قاطر خرجین دار آماده كرد و اسباب سفر با تمام لوازم را فراهم كردند و حركت نمودند و رفتند تا به كربلا رسیدند. بعد از زیارت سیدالشهدا علیه السلام به نجف رفتند، تا چند روزی بعد به سامرا و كاظمین رفتند و بعد از زیارت با سوغات زیادی به طرف ایران حركت كردند.

وقتی در نزدیك لرستان كه محل اقامت آن زن بود، رسیدند، شبی مهتابی بود، هر دو سوار بودند با هم صحبت می كردند.

شیطان جوان را وسوسه كرد، جوان قصد نمود با زن زنا كند، به زن گفت: اگر خواهش مرا قبول نكنی و كام دل مرا ندهی، تو را در اینجا می كشم و هر دو قاطر را با این همه چیز می برم و می روم می گویم: در مسافرت مرد.

زن گفت: تو حیا نمی كنی؟ از زیارت چنین بزرگوارانی آمده ای و از گناه پاك شده ای، گویا شیطان بر تو غالب شده، اگر مرا پاره پاره كنی محال است من به حرف تو تن بدهم. مگر تو حضرت عباس علیه السلام را به من ضامن ندادی كه خیانت مالی، جانی و ناموسی نكنی؟

جوان گفت: این حرفها را رها كن و به من دردسر مده، بیا پایین تا در این شب مهتاب با هم كیف كنیم، من دست از سر تو برنمی دارم.

زن گفت: یا حضرت عباس! یا قمر بنی هاشم! تو ضامن هستی.

مرد گفت: خدا پدرت را بیامرزد! حضرت عباس در كربلا است، از چه خبر دارد (!!)



[ صفحه 589]



از قضا دزدی در كنار جاده در كمین بود و تمام این حرف ها را شنید، از صمیم دل گفت: الهی! من از دزدی مال اینها گذشتم، برای رضای خاطر تو می خواهم این زن را از شر این جوان نجات می دهم.

آنگاه با این نیت، شمشیر كشید و در جلو آن جوان قرار گرفت و گفت: ای خیره سر بدكار! مگر بر این پاك دامن ضامن نشدی كه خیانت نكنی؟ حال به این زن قصد سوء داری؟ بایست تا با این ذوالفقار تو را دو پاره كنم.

جوان بسیار ترسید و لرزید و بر قدم های او افتاد و گفت: یا ابوالفضل! تو را به حق برادرت امام حسین علیه السلام از گناه من بگذر، مرا عفو كن، تا زنده ام به این زن خدمت می كنم و خیال بد از سر دور كرده و در حق او نیكی می نمایم.

زن فوری خود را در قدم های او انداخت و گفت: یا حضرت عباس! قربانت شوم! همیشه و همه جا هستی و زوارت را یاری می كنی.

آن مرد گفت: به حق برادرم حسین شهید اگر دوباره با تو كلام بد گوید، یا او را سنگ می كنم و یا با این ذوالفقار می كشم، سوار شوید و بروید.

آنها نیز سوار شدند و رفتند. [1] .


[1] كتاب «فتح الفرج» تأليف خادم و شاعر اهل البيت عليهم السلام حاج اسماعيل شكري بروجردي متخلص به خباز.